نگارکوچولونگارکوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
همدل شدنمونهمدل شدنمون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
نیما جوننیما جون، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

بــــــــرای دختـــرم نـــگار

خاطره به دنیا اومدنت

1393/4/22 15:23
363 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نگار جونیمحبت 

الان که دارم مینویسم تو رو پام لالا کردی niniweblog.com

جونم برات بگه که من داشتم لحظه شماری میکردم که شنبه بیاد و برم بیمارستان واسه به دنیا آوردن شما!

و همونجور که قبلا گفته بود تاریخ سزارین ۹۳/۳/۳ بود .niniweblog.com

 واما ۳۰ اردیبهشت:

در ادامه مطلب................

 

اینم چندتا عکس از دختر گلم

عشقمی......

فرشته پاک من

قربون چشمات بشم مامان جون

عاشق این جور دقت کردنتم

 

 

 

صبح که از خواب پاشدم برای کنترل رفتم بهداشت و هم چیز خوب و عادی بود خداروشکر مثل همیشهniniweblog.com

خانوم ماما گفت دفعه بعد ایشالا    بچه که ۵ روزه بود به اتفاق تشریف بیارینniniweblog.com

منم گفتم ایشالا ،و از ته دل خوشحال شدم آخه تصور کردم دفعه بعدو که با هم میریم اونجا من با نگار توی بغلم قند تو دلم آب شد!niniweblog.com

خلاصه، از اونجا قرار بود نهار بریم خونه بابابزرگ شما ( بابای بابا) که رفتیم و نهار رو خوردیم و بعد نهار اومدیم خونه خودمون من حسابی سنگین شده بودم اون روزا!

اومدیم خونه یکسری از کارامو انجام دادم و دوباره رفتم سر ساک وسایل دخملم نگا کردم همه چیز کامل بودراضی

اما ساک وسایل خودمو هنوز کامل آماده نکرده بود با خودم گفتم ایشالا فردا این ساکم کامل آماده میکنم که خیالم راحت باشه.متنظر

یکسری از کارای روزمره خونه رو انجام دادم و بعدش رفتم یه دوش گرفتم

قرار بود عصر با مامانم برم خونه خاله فاطمه ام.

ساعت ۵ شد رفتیم اونجا و تا سر شب اونجا بودیم.

بعد برگشتیم خونه ،اصلا این روزا حوصله آشپزی نداشتم بیشتر از خونه مامانم غذا میاوردم

اون شبم همین اتفاق افتاد عدس پلو با گوشت چرخ کرده رو خوردمو چون از صبح حسابی این ور و اون ور رفته بودم زودی خوابیدم،بابایی داشت تی وی میدید که من خوابم برد ! قهر

نصف شب بود که یهو از خواب پریدم دیدم آی دل غافل دختری دیگه حوصله اش سر اومده و میخواد زودتر بابا مامانشو ببینه! ( کیسه آب دور شما پاره شده بود)

بابا رو بیدار کردم گفتم پاشو که وقتشه باید بریم

خداییش خیلی ترسیده بودم دستام میلرزید بابا رو که بیدار کردم اونم کلی هول کرد سریع زنگ زد به مامانم خبر داد مامانم گفت سریع حاضر شین که بریمزیبا

منو میگی نمیدونستم چی بردارم خلاصه وسایل رو جمع کردیم و سوار ماشین به سمت بیمارستانچشمک

ساعت ۲:۱۵ بود که رسیدم تو راه من همش ناد علی خوندم و دعا میکردم سالم باشی

مامان جونت هم حسابی استرس داشت

وقتی رسیدیم بیمارستان منو بردن داخل زایشگاه خیلی وحشت کردم آخه مامانمم راه ندادن 

پرونده واسم تشکیل داد و زنگ زد به دکتر خبر داد که مریض اورژانسی دارین

اما دکتر بدجنس تا صبح نیومد من دردام شروع شده بود 

چون دکتر قرار بود صبح بیاد اومدن دستگاه ضربان قلب رو وصل کردن به شکمم و از تو نوار قلب میگرفتن که اگه مشکلی پیش اومد خدای نکرده زودی بفهمن

من این چهار پنج ساعت جزء سخت ترین ساعتای عمرم بود 

بالاخره ساعت ۷ بود که زنگ زدن به زایشگاه و گفتن دکترم اومده ، بهیار اومد دوباره لباسامو عوض کرد و سوار بر برانکارد به سمت اتاق عمل رفتم از زایشگاه که اومدیم بیرون بابا و مامان جونو دیدم

خیلی استرس داشتن، جفتشون ،اما خدا منو قوی کرده بود ،بهشون دلداری دادم گفتم من حالم خوبه خوبه

خلاصه باهاشون خداحافظی کردم و رفتم داخل اتاق عمل بای بای

متخصص بیهوشی اومد و منو از کمر به پایین بی حس کرد خیلی مهربون بود باهم حرف میزد که نترسم

بعدم دکترم اومد و عمل رو شروع کرد

من دل تو دلم نبود همش یا جواد ائمه ورد زبونم بود

ازش خواستم که بچه ام سالم باشه ،همین ذکر خیلی آرومم کرد.

ده دقیقه نگذشته بود که صدای دخترمو شنیدم خدایا جیغ میزد و گریه میکرد

منم از خوشحالی گریه ام گرفته بود با همون حال از متخصص بیهوشی که بالای سرم بود ساعتو پرسید 

و اونم گفت۷:۲۲:۵

یکی از پرستارا اومد تو رو بهم نشون داد قربونت بشم خیلی کوشولو بودی،از دکتر پرسیدم بچه ام سالمه؟

گفت سالم سالم

تو رو تو یک پتو پیچیدن و بردنت

منم بردن تو ریکاوری

یک ساعت بعد منو بردن تو بخش و تو رو هم آوردن قربونت برم یک دختر خوشکل و کوچولو 

با وزن ۲:۷۸۰گرم و قد ۵۰ سانتی متر

خاله مژگانم تا ساعت ۱۱ خودشو رسوند به بیمارستان و سومین کسی بود که تو رو دید

عصری هم دو تا خاله های من و دختر خالم

بابای من و دایی محمدت

بابای بابا و مامان بابا

اومدن ملاقتم.

شب شد و عجب شبی بود تو تاصبح گریه کردی امون منو مامان جونو بریدی گل دختری!  

بالاخره اون شب طولانی رو سپیده زد و صبح بعد از یک سری کارها ( ویزیت نگاری توسط متخصص اطفال، واکسن زدن نگاری ) از بیمارستان اومدیم سمت خونه.

اینم خاطره ای که قول داده بودم

هزار هزارتا بوس واسه نگارمniniweblog.com

 
پسندها (8)

نظرات (10)

مامانی و بابایی
23 تیر 93 12:52
سلام دوستم برای حل مشکلات و روا شدن حاجات تو وبم دعای ختم ناد علی رو گذاشتم دوست داشتی بیا و شرکت کن. التماس دعا
♥ مامان مهیلا ♥
24 تیر 93 16:06
سلام خانمی خاطرت خیلی خوب بود خدا هر دوتاتونو حفظ کنه ودر کنارهم خانواده ی 3نفری خوشبخت بشین راستی نگار خب شد بیرون رفتنش و جوشاش؟
aniiii
24 تیر 93 17:39
سلام گلم قربونش برم چه استرس بر انگیز میشه وقتی یهو میاد برا منم دعا کن روزای اخرمه همش فکرم مشغوله
مامان شهناز
24 تیر 93 18:50
سلام ممنون که به ما سر زدین عزیزم. چقدر زایمان شما و من شبیه هم بود دقیق ماجرای کیسه آب. اما دکتر من بد جنسی نکرد و اومد. نگار بیست روز از شهراد من بزرگتره. خوشحال میشم بازم بما سر بزنین بیشتر دوست بشیم
ترنم
25 تیر 93 8:33
انشاله بسلامتی ماشاله به دخترت خیلی خوشگل و نازه خدا براتون نگهش داره ایشاله قدمش براتون خیره
مامان امیرعلی
26 تیر 93 3:59
سلام عزیزم ایشالا قدمش خیر و برکت داشته باشه واسه زندگیت خانومی منم مثل شما بی حسی بودم... دوس داشتی پست مربوط به خاطره زایمانم رو بخون... خدا حفظش کنه نگار خانوم خوشکلو
مامان امیرعلی
28 تیر 93 23:42
سلام عزیزم مرسی که وقت گذاشتی و خوندی ایشالا ک نگار جون اصلا اذیت نشه و به قول معروف خوش آمپول باشه... منم لینک می کنم نگاری رو
محمدحيدرپور-عصمت اكبري
29 تیر 93 9:01
سلام.طاعات قبول تواين شباي عزيز ماراهم ازدعاهاتون فراموش نكنين.خداون نگارجون رابراتون حفظش كنه دخترمن كه پستونك رانمي گيره به نظرتون چكاركنم؟
مامانی ووو باباییی
29 تیر 93 22:16
وای چه دختره نازی خوشحال میشم دوست شیم
ارشیا
5 آبان 93 5:44
دخمل ماهم شش ماهشه سالا سلاممم