خاطره به دنیا اومدنت
سلام نگار جونی
الان که دارم مینویسم تو رو پام لالا کردی
جونم برات بگه که من داشتم لحظه شماری میکردم که شنبه بیاد و برم بیمارستان واسه به دنیا آوردن شما!
و همونجور که قبلا گفته بود تاریخ سزارین ۹۳/۳/۳ بود .
واما ۳۰ اردیبهشت:
در ادامه مطلب................
اینم چندتا عکس از دختر گلم
عشقمی......
فرشته پاک من
قربون چشمات بشم مامان جون
عاشق این جور دقت کردنتم
صبح که از خواب پاشدم برای کنترل رفتم بهداشت و هم چیز خوب و عادی بود خداروشکر مثل همیشه
خانوم ماما گفت دفعه بعد ایشالا بچه که ۵ روزه بود به اتفاق تشریف بیارین
منم گفتم ایشالا ،و از ته دل خوشحال شدم آخه تصور کردم دفعه بعدو که با هم میریم اونجا من با نگار توی بغلم قند تو دلم آب شد!
خلاصه، از اونجا قرار بود نهار بریم خونه بابابزرگ شما ( بابای بابا) که رفتیم و نهار رو خوردیم و بعد نهار اومدیم خونه خودمون من حسابی سنگین شده بودم اون روزا!
اومدیم خونه یکسری از کارامو انجام دادم و دوباره رفتم سر ساک وسایل دخملم نگا کردم همه چیز کامل بود
اما ساک وسایل خودمو هنوز کامل آماده نکرده بود با خودم گفتم ایشالا فردا این ساکم کامل آماده میکنم که خیالم راحت باشه.
یکسری از کارای روزمره خونه رو انجام دادم و بعدش رفتم یه دوش گرفتم
قرار بود عصر با مامانم برم خونه خاله فاطمه ام.
ساعت ۵ شد رفتیم اونجا و تا سر شب اونجا بودیم.
بعد برگشتیم خونه ،اصلا این روزا حوصله آشپزی نداشتم بیشتر از خونه مامانم غذا میاوردم
اون شبم همین اتفاق افتاد عدس پلو با گوشت چرخ کرده رو خوردمو چون از صبح حسابی این ور و اون ور رفته بودم زودی خوابیدم،بابایی داشت تی وی میدید که من خوابم برد !
نصف شب بود که یهو از خواب پریدم دیدم آی دل غافل دختری دیگه حوصله اش سر اومده و میخواد زودتر بابا مامانشو ببینه! ( کیسه آب دور شما پاره شده بود)
بابا رو بیدار کردم گفتم پاشو که وقتشه باید بریم
خداییش خیلی ترسیده بودم دستام میلرزید بابا رو که بیدار کردم اونم کلی هول کرد سریع زنگ زد به مامانم خبر داد مامانم گفت سریع حاضر شین که بریم
منو میگی نمیدونستم چی بردارم خلاصه وسایل رو جمع کردیم و سوار ماشین به سمت بیمارستان
ساعت ۲:۱۵ بود که رسیدم تو راه من همش ناد علی خوندم و دعا میکردم سالم باشی
مامان جونت هم حسابی استرس داشت
وقتی رسیدیم بیمارستان منو بردن داخل زایشگاه خیلی وحشت کردم آخه مامانمم راه ندادن
پرونده واسم تشکیل داد و زنگ زد به دکتر خبر داد که مریض اورژانسی دارین
اما دکتر بدجنس تا صبح نیومد من دردام شروع شده بود
چون دکتر قرار بود صبح بیاد اومدن دستگاه ضربان قلب رو وصل کردن به شکمم و از تو نوار قلب میگرفتن که اگه مشکلی پیش اومد خدای نکرده زودی بفهمن
من این چهار پنج ساعت جزء سخت ترین ساعتای عمرم بود
بالاخره ساعت ۷ بود که زنگ زدن به زایشگاه و گفتن دکترم اومده ، بهیار اومد دوباره لباسامو عوض کرد و سوار بر برانکارد به سمت اتاق عمل رفتم از زایشگاه که اومدیم بیرون بابا و مامان جونو دیدم
خیلی استرس داشتن، جفتشون ،اما خدا منو قوی کرده بود ،بهشون دلداری دادم گفتم من حالم خوبه خوبه
خلاصه باهاشون خداحافظی کردم و رفتم داخل اتاق عمل
متخصص بیهوشی اومد و منو از کمر به پایین بی حس کرد خیلی مهربون بود باهم حرف میزد که نترسم
بعدم دکترم اومد و عمل رو شروع کرد
من دل تو دلم نبود همش یا جواد ائمه ورد زبونم بود
ازش خواستم که بچه ام سالم باشه ،همین ذکر خیلی آرومم کرد.
ده دقیقه نگذشته بود که صدای دخترمو شنیدم خدایا جیغ میزد و گریه میکرد
منم از خوشحالی گریه ام گرفته بود با همون حال از متخصص بیهوشی که بالای سرم بود ساعتو پرسید
و اونم گفت۷:۲۲:۵
یکی از پرستارا اومد تو رو بهم نشون داد قربونت بشم خیلی کوشولو بودی،از دکتر پرسیدم بچه ام سالمه؟
گفت سالم سالم
تو رو تو یک پتو پیچیدن و بردنت
منم بردن تو ریکاوری
یک ساعت بعد منو بردن تو بخش و تو رو هم آوردن قربونت برم یک دختر خوشکل و کوچولو
با وزن ۲:۷۸۰گرم و قد ۵۰ سانتی متر
خاله مژگانم تا ساعت ۱۱ خودشو رسوند به بیمارستان و سومین کسی بود که تو رو دید
عصری هم دو تا خاله های من و دختر خالم
بابای من و دایی محمدت
بابای بابا و مامان بابا
اومدن ملاقتم.
شب شد و عجب شبی بود تو تاصبح گریه کردی امون منو مامان جونو بریدی گل دختری!
بالاخره اون شب طولانی رو سپیده زد و صبح بعد از یک سری کارها ( ویزیت نگاری توسط متخصص اطفال، واکسن زدن نگاری ) از بیمارستان اومدیم سمت خونه.
اینم خاطره ای که قول داده بودم
هزار هزارتا بوس واسه نگارم