زندگی با اومدن نیما و داشتن نگار
سلام
دختر قشنگم
الان ک دارم برات مینویسم تو و داداش خوابین
ساعت 9و رب صبحه و امروز 27مهر 1395
نیما ،12مرداد بدنیا اومد😆در بیمارستان رازی تربت حیدریه،
اون شب ک من بیمارستان بودم تو پیش باباهادی بودی خونه خاله فاطمه، بابا جون و دایی و یگانه جون هم پیشت بودن ،تو محمد غفاری رو خیلی دوس داری و باهاش بازی میکردی،بابا هادی میگفت اون شب حتی یه بار منو یاد نکردی و انگار میدونستی ک نباید چیزی بگی،دختر مهربونم😮
اون روز صبح ک میخاستم یواشکی فرار کنم ک برم بیمارستان برا بستری شدن بدترین لحظه عمرم بود😢😢😢
هزار تا دلشوره داشتم بخاطر تو ک خدایا وقتی با یه نی نی برگردم تو واکنشت چیه و چطور کنار میایی؟!!!
خلاصه .....
ساعت 2 دکتر اومد و منو صدا زدن ک برم اتاق عمل
لحظه پر استرسی بود😯
خدایا بچه ام سالم باشه خدایا همه چی خوب پیش بره🙌
منو ک بیحس کردن وحشتناک حالت تهو گرفتم و یه پنج مین بعد تو این شدت حالت تهو از دکتر خاستم یه کاری بکنه ک اونم ب یه خانومه گفت ک بهش یه امپول بزن
امپولو ک زد بهتر شدم😔
چند دقیقه طول نکشید ک صدای گریه پسرمو شندیدم و اوردنش کنار تختم تو یک حوله پیچیدن و بهم نشونش دادن ساعت دقیق 2و 45دقیقه بود
یه پسر سفید و تپل😆😆
خدارو بخاطر همه چی شکر کردم🙏🙏🙏🙏
بعد از طی شد مراحل اتاق عمل و ریکاوری اوردنم تو بخش ،ک در اتاق عمل باباهادی و خاله فاطمه و مامان جون مضطربانه
منتظر دیدن من بودن😉
ک تا منو دیدن بشدت خوشحال شدن😊
و از حال بچه پرسیدن و اینکه چطور بود گفتم خوب و سالم و سفید😀
تا منو روتخت تو اتاق منتقل کردن ،اقا نیما رو هم اوردن
خداروشکر کردم از دادن این هدیه😇😇😇😇💙
وبابا هادی ومامان جون و خاله ام کلی قربون صدقه اش رفتن
............
و
..............
روز بعد ک از بیمارستان مرخص شدم بچه بغل اومدیم بیرون🚼
دخترم دم در بیمارستان منتظرم بود تا اومدم خودشو انداخت بغلم و تا رشتخوار دو بچه ب بغل اومدیم 😧 با درد ناشی ازسزارین و عوارض اسپاینال😢😢😢 و دوتا بچه روزای سختی بود برام با وجود این با کمکای زیاد باباهادی،و مامانم رو روال افتاد زندگی.....😉🙏
و الان ک دو ماه و نیم میگذره همه چی شکر خدا عالی شده🙌😍😘
نیما جان بچه صبوریه و برا خابش مارو اذیت نمیکنه شکر خدا اما گاهی دل درد داره ک شکر خدا یه هفته ای هست ک خیلی بهتره🙏😁
دختر نازم 💓
روزای اول ب شدت حسادت داشتی😉ک خوب حقم داشتی،و مدام بهانه گیری و گریه و ......و بابا هادی سعی میکرد بیشتر ببردت بیرون، پارک و اینور اونور دستش درد نکنه خداییش😊😘
اما الان دختر مهربونم حتی یه بارم با داداش کوچولوش بد رفتاری نکرده🚼💙
وقتی از بیمارستان مرخص شدیم برا نگار 💓یه سرسره خریدیم و گفتیم اینو داداش💙 برات خریده
الانم هر کس میاد خونه بهش توضیح میدی ک سرسره رو داداش برات خریده💋
...
اها یادم رفت بگم تولد دوسالگیتم گرفتم برات با تم بابا اسفنجی
خیلی خوش گذشت
.....
و دیگه اینکه
دختر نازم رو از پوشک گرفتیم،از ماه رمضون باهات کار میکردم ک یاد بگیری،اوایل خیلی اشتیاق نشون نمیدادی یه مدت دوباره پوشکت کردم تا نیما دنیا اومد ولی بعد یهو خودت گفتی و دیگه پوشکو باز کردیم و رفتی دستشویی🐾 و الان بیشتر ازماهه کامل میگه.....
افرین ب دخترم👏👏👏👏👏
.
.
اینم عکسا