نگارکوچولونگارکوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
همدل شدنمونهمدل شدنمون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
نیما جوننیما جون، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بــــــــرای دختـــرم نـــگار

تولد زنبوری نگار کوچولو

دخترم ....حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه ی زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت میخاهم نه آسمان و نه زمین...بهشت من ،زمین من و زندگیم نفس های آرام کودکی است که در آغوشم آرام میگیرد... من هیچ نمیخاهم ...هیچ روزی، به من تعلق ندارد...همه ی روزها ساعت ها و ثانیه های من تویی و من دست کودکی ات را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم.. که این رسالت من است برتو،و هیچ منتی از من بر تو وارد نیست که من با اختیار به عشق ،تو را به این دنیایی پر از آشوب خوانده ام.... تولد یکسالگیت مبارک عزیزترینم تولد نگارم به روایت تصویر   تزیینات         زنبورک و کیکش ...
5 خرداد 1394

یازده ماهگی

سلام گل دختر من ماهگیت مبارک باشه عسل خانوم یک ماه دیگه تا یک سالگی داریم دوستت دارم دخملم نگارم الان این کلمات رو هم میگی بیا بریم توتو آبه الو کاکا(نمیدونم به چی میگی اما یکسره میگی کاکا) هادی(اسم بابایی رو صدا میزنی خیلی کش دار و قشنگ واضح) و خیلی کلمات دیگه ک هنوز معنیشو نمیدونم ولی تو سرهم میکنیشون فدات بشم این روزا حسابی شیرین زبون شدی  دخترم اولین قدم هاشو در تاریخ ده اردیبهشت برداشت و تا 20 اردیبهشت کامل به راه رفتن مسلط شد هورااا دوستت دارم دختر شیطون من حالا ک یاد گرفتی  و راه میری بیشتر اتیش میسوزونی .علاقه خاصی به توپ داری و یکسره تو خونه با بابایی توپ بازی میکنی ...
3 خرداد 1394

ده ماه شدن ماه مامان و سال نو

سلام نگارِعزیزم سال 93 تموم شد سالی که برای من پر از خیر و برکت بود چون خدا بهم یه دخمل خوشکل داد،خدایا شکرت ان شإ الله سال 94 سال خوبی برای همه باشه،و همچنین برای خانواده سه نفره ی ما ارزو دارم تو این سال غمی تو دل کسی نباشه و غصه به خونه کسی راه پیدا نکنه ایشالا همه ی بچه ها در کنار پدر و مادرشون به خوبی بزرگ بشن و سالم باشن. و هرکسی در آرزوی داشتن یه فرشته اس خدا نصیبش کنه الهی آمین عزیز مامان من نتونستم سر سال تحویل وبلاگتو آپ کنم. شرمنده آخه مسافرت بودیم این دومین مسافرت راه دور شما بود عزیزکم مایه روز قبل عید رفتیم کرمان و پنج روزی کرمان و شهرای اطرافشو گشتیم .خوش گذشت الحمدلله هرچند گاهی شما بدقلقی میکرد...
15 فروردين 1394

نه ماهگی نگارم

سلام عزیز دل مامان ماهگیت مبارک باشه گل دخملم عزیز دلم تو این ماه کلی اتفاقای قشنگ افتاد و تو کلی بزرگ و خانوم شدی ماشالا نگار دردونه مامان از25بهمن بالاخره بعد دو هفته سینه خیز رفتن شروع به چهار دست و پا رفتن کرد،و کلی ماروشاد کرد الان که چند روزی میگذره حسابی به این حرکت مسلط شدی و تندی ازاین ور به اون ور میری،قربونت بشم دخملم تا میرسی به مبل یا پشتی یا تخت و یا هرچیزی که بتونی دستتو بهش بگیری سریع بلند میشی  دیگه بگم برات که دخمل طلای مامان چند وقته علاوه بر شیرین زبونیای که میکرد ماما گفتن رو هم یاد گرفته و با این ماما گفتن دلمو میبره قربون فسقل جیغ جیغوم بشم که تا چیزی رو که میخاد بهش ندیم دس...
1 اسفند 1393

هشت ماهگی

سلام دختر خوشکل پیشاپیش ورود به هشت ماهگی رو تبریک میگو عسیسم اینم فرشته ی من با دوتا دندون خدا کنه برای بقیه انقد اذیت نشی هر چند که دوباره بی قراریات شروع شده فک کنم برای دندون بالات هست خدا آسون کنه برات مامان جوونی ببخشید که دیر دیر میام برات مینویسم و از خبرا میگم ،آخه منم جند روزی بود بدجوری سرماخوزده بودم   قربونت برم که الان جلو تلویزیون نشستی و با عروسکات بازی میکنی و گاهی یه داد میزنی که یعنی به من توجه کن (پیام اعلام آگهی بازرگانی رو خیلی دوس داری و سریع هر جا باشی روتو برمیگردونی به سمت تی وی )     از وقتی میشینی بیشتر با اسباب باریات بازی میکنی و منم تندی به کارام میرسم ...
17 دی 1393

اولین دندون و بابا گفتن نگار جونم

سلام عزیز دل مامان اول شهادت امام رضا تسلیت میگم خدا قسمت کرد امشب مشهد بودیم ولی نشد که بریم حرم عوضش دیروز با دخترم رفتیم دسته های عزاداری رو دیدیم    من دیروز شما رو سپردم دست بابا و با مامانم و خاله ام رفتیم حرم امشبم پیش من بودی  و بابایی رفت زیارت عزیز دلم فرشته ها از آسمون واست یه مروارید نقلی آوردن  بله دخترکم دندون دار شد هوراااااا دقیقا  در ماهگی و روز سه چهار روزی خیلی اذیت شدی برات ژل بی حسی دندون گرفتم یکم دردت آروم شد اما خیلی گریه کردی تا پیروز شدی و دندونت بیرون اومد الان که بهت آب میدم وقتی میخوره به لیوان صداش شنیده میشه فدات بشم امشبم که کلید کردی رو بابا...
1 دی 1393

شش ماهگی و نگار

سلام دختر من ببخش که دیر به دیر میام ماشالا انقد تو فوضولی که نمیزاری مامان بیاد بنویسه همش دوس داری در خدمت شما باشیم اندر احوالات این چند روز گذشته باید عرض کنم که: دوشنبه به همراه بابایی رفتیم بهداشت و واکسن شما رو زدیم قربونت برم کلی گریه کردی اما دیگه تا شش ماه دیگه راحت شدی نفسکم شبشم یک ذره ای داغ بودی اما خداروشکر تب نکردی دختر نیم ساله ی من ماشالا حسابی با شیرین کاریات خودتو تو دل همه جا کردی وقتی شروع به دد گفتن میکنی دیگه ول کن نیستی همش دوس داری به تو توجه کنیم الهی قزبونت بشم چند شب پیش از روروکت افتادی و یکم کنار چشمت زخمی شد بازم خدار رحم کرد عزیزم که چشمت طوری نشد کلی اعصابم خورد...
11 آذر 1393

آبان ماه دخترم

سلام دختر قشنگم الان که دازم مینویسم شما رو به زور خوابوندم ماشالله انقد کنجکاوی که در عین اینکه خوابت میاد حاضر نیستی چشماتو ببندی و بخوابی تاره عادت کردی که تا چیزی روی صورتت نباشه نمیخوابی  راستی مراسم شیرخوارگان هم گذشت و منم برات لباس خریده بودم اما متاسفانه جون تو از شلوغی میترسی و گریه میکنی نشد که بریم تو خونه لباس رو تنت کردم و جلوی تی وی با هم مراسم گرفتیم دیگه از اتفاقات این مدت اینکه : ]چند شب پیش دیدیم که گل دخترم داره شست پاشو میخوره و حسابی ملچ و ملوچ میکنه کلی با بابایی خندیدیم  هر کارمیکردیم تو باز دوباره پاتو تو دهنت میکردی و اینکه دخترم از 27 آبان میگه دددد و انقدر  خو...
12 آبان 1393

پنج ماهگیت مبارک عشقم

پنج ماهگیت مبارک دخترم عزیز دل مامان نگار جونم از این هفته حریره ی بادوم رو واست شروع کردم یعنی دقییقا از سوم آبان! مامان جون. و دوستان عزیز گفتن اول باید از حریره شروع کنم و کمکم فرنی و آب گوشت و سوپ ایشالا عزیز دلم تو به غذا خوردن خیلی شوق نشون میدی ایشالا تا آخر همینجور باشی نگار جونم،دیشب کلی واست غصه خوردم وگریه کردم عجب شب بدی بود خواستم برای چکاب پنج ماهگیت ببرمت پیش دکتر که یهو تب کردی منم که از قبل تصمیم داشتم ببرمت، رفتیم پیش دکتر انقد اونجا تو مطب گریه کردی ک همه بهمون نگا میکردن، من و مامان جونت دوتایی از پس تو بر نمیومدیم هر کاری میکردیم ساکت نمیشدی  که نمیشدی،دق کردم،همه ی عمرم، با اون ...
4 آبان 1393