نگارکوچولونگارکوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
همدل شدنمونهمدل شدنمون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
نیما جوننیما جون، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

بــــــــرای دختـــرم نـــگار

زندگی با اومدن نیما و داشتن نگار

1395/7/27 9:56
327 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دختر قشنگم 

الان ک دارم برات مینویسم تو و داداش خوابین

ساعت 9و رب صبحه و امروز 27مهر 1395

نیما ،12مرداد بدنیا اومد😆در بیمارستان رازی تربت حیدریه،

اون شب ک من بیمارستان بودم تو پیش باباهادی بودی خونه خاله فاطمه، بابا جون و دایی و یگانه جون هم پیشت بودن ،تو محمد غفاری رو خیلی دوس داری و باهاش بازی میکردی،بابا هادی میگفت اون شب حتی یه بار منو یاد نکردی و انگار میدونستی ک نباید چیزی بگی،دختر مهربونم😮

اون روز صبح ک میخاستم یواشکی فرار کنم ک برم بیمارستان برا بستری شدن بدترین لحظه عمرم بود😢😢😢

هزار تا دلشوره داشتم بخاطر تو ک خدایا وقتی با یه نی نی برگردم تو واکنشت چیه و چطور کنار میایی؟!!!

خلاصه .....

ساعت 2 دکتر اومد و منو صدا زدن ک برم اتاق عمل

لحظه پر استرسی بود😯

خدایا بچه ام سالم باشه خدایا همه چی خوب پیش بره🙌

منو ک بیحس کردن وحشتناک حالت تهو گرفتم و یه پنج مین بعد تو این شدت حالت تهو از دکتر خاستم یه کاری بکنه ک اونم ب یه خانومه گفت ک بهش یه امپول بزن

امپولو ک زد بهتر شدم😔

چند دقیقه طول نکشید ک صدای گریه پسرمو شندیدم و اوردنش کنار تختم تو یک حوله پیچیدن و بهم نشونش دادن ساعت دقیق 2و 45دقیقه بود

یه پسر سفید و تپل😆😆

خدارو بخاطر همه چی شکر کردم🙏🙏🙏🙏

بعد از طی شد مراحل اتاق عمل و ریکاوری اوردنم تو بخش ،ک در اتاق عمل باباهادی و خاله فاطمه و مامان جون مضطربانه

منتظر دیدن من بودن😉

ک تا منو دیدن بشدت خوشحال شدن😊

و از حال بچه پرسیدن و اینکه چطور بود گفتم خوب و سالم و سفید😀

تا منو روتخت تو اتاق منتقل کردن ،اقا نیما رو هم اوردن

خداروشکر کردم از دادن این هدیه😇😇😇😇💙

وبابا هادی ومامان جون و خاله ام کلی قربون صدقه اش رفتن

............

 

و

..............

روز بعد ک از بیمارستان مرخص شدم بچه بغل اومدیم بیرون🚼

دخترم دم در بیمارستان منتظرم بود تا اومدم خودشو انداخت بغلم و تا رشتخوار دو بچه ب بغل اومدیم 😧 با درد ناشی ازسزارین و عوارض اسپاینال😢😢😢 و دوتا بچه روزای سختی بود برام با وجود این با کمکای زیاد باباهادی،و مامانم رو روال افتاد زندگی.....😉🙏

و الان ک دو ماه و نیم میگذره همه چی شکر خدا عالی شده🙌😍😘

نیما جان بچه صبوریه و برا خابش مارو اذیت نمیکنه شکر خدا اما گاهی دل درد داره ک شکر خدا یه هفته ای هست ک خیلی بهتره🙏😁

دختر نازم 💓

روزای اول ب شدت حسادت داشتی😉ک خوب حقم داشتی،و مدام بهانه گیری و گریه و ......و بابا هادی سعی میکرد بیشتر ببردت بیرون، پارک و اینور اونور دستش درد نکنه خداییش😊😘

اما الان دختر مهربونم حتی یه بارم با داداش کوچولوش بد رفتاری نکرده🚼💙

وقتی از بیمارستان مرخص شدیم برا نگار 💓یه سرسره خریدیم و گفتیم اینو داداش💙 برات خریده

الانم هر کس میاد خونه بهش توضیح میدی ک سرسره رو داداش برات خریده💋

...     

اها یادم رفت بگم تولد دوسالگیتم گرفتم برات با تم بابا اسفنجی

خیلی خوش گذشت

.....

و دیگه اینکه

دختر نازم رو از پوشک گرفتیم،از ماه رمضون باهات کار میکردم ک یاد بگیری،اوایل خیلی اشتیاق نشون نمیدادی یه مدت دوباره پوشکت کردم تا نیما دنیا اومد ولی بعد یهو خودت گفتی و دیگه پوشکو باز کردیم و رفتی دستشویی🐾 و الان بیشتر ازماهه کامل میگه.....

افرین ب دخترم👏👏👏👏👏

.

.

اینم عکسا

 




 

پسندها (4)

نظرات (0)